در ستایش انتظار

امروز دوستی ازم پرسید: «برای چه کتاب یا مجموعه‌ای خیلی انتظار کشیدی؟» و باعث شد برم توی خاطراتم، گشت بزنم، از یادآوری‌شون لبخند بزنم، حسرت بخورم و به فکر فرو برم.

اولین جوابی که به ذهنم رسید -همون‌طوری که احتمالاً اولین جوابیه که به ذهن هم‌نسل‌های من می‌رسه- هری پاتر بود. راستش ماجرای هری پاتر خوندن من خیلی ماجرای درهم‌برهمیه و قبلاً هم جاهای مختلف بهش اشاره کردم و نمی‌خوام اون ماجرا رو باز کنم. من تقریباً دیر به قافله‌ی هری پاتر رسیدم. کمی بعد از اینکه خوندن مجموعه رو شروع کردم، جلد شش اومد و اون جلدی که من واقعاً براش «انتظار» کشیدم، جلد هفتم بود. اونم با پایان شوکه‌کننده‌ای که جلد شش داشت!

خب اون زمان اصلاً زبان بلد نبودم که بخوام خودم کتاب رو بخونم و ترجمه‌ی ویدا اسلامیه هم طول می‌کشید تا بیاد. به ترجمه‌های اینترنتی هم دسترسی درست و حسابی نداشتم. یک روز جلوی دکه‌ی روزنامه‌فروشی وایستاده بودم و مجله‌ها رو نگاه می‌کردم که دیدم مجله‌ای کل کتاب هفت رو ترجمه کرده! (اسم اون مجله یادم نمیاد، اما یادمه حیطه‌ی کاریش فیلم و سینما بود). با ذوق و شوق گرفتمش و شروع کردم به خوندن کتاب. یادمه فونتش خیلی ریز بود و چشم‌هام درد گرفت، کیفیت کاغذش افتضاح بود، ترجمه‌اش هم خیلی بد بود و جاهاییش اون‌قدر گنگ بود که اصلاً نمی‌فهمیدی داره چی می‌شه. از همه بدتر اینکه خودشون هم توی مقدمه نوشته بودن بخش‌هایی از کتاب رو که مطابق فرهنگ ما نبوده، حذف کردن (🙄). داستان رو خوندم، یه چیزهایی ازش فهمیدم، اما اصلاً بهم نچسبید. تا اینکه چند وقت بعد ترجمه‌ی تندیس اومد و رفتم اون رو خوندم.

مراسم رونمایی از ترجمه‌ی جلد هفتم هری پاتر در ایران – عکس از دمنتور

یکی دیگه از مجموعه‌هایی که همزمان با انتشار دنبالش می‌کردم و خیلی دوستش داشتم، مجموعه‌ی «دیموناتا» از دارن شان بود که توی ایران با اسم «نبرد با شیاطین» چاپ شده. خیلی این مجموعه رو دوست داشتم. یادمه تا جلد هشت که اومده بود، خونده بودم و اتفاقاً جلد هشتش رو خیلی‌خیلی دوست داشتم. جوری که توی انجمن‌های گفت‌وگو آواتارم، عکس کاور جلد هشت بود و اسم مستعارم خیلی جاها «گروبز گریدی» (یکی از سه شخصیت اصلی داستان). اون زمان اینترنت مثل الان نبود و نمی‌شد راحت فهمید چه کتابی چاپ شده. بعضی از انتشارات‌ها سایت داشتن (مثل افق) که البته خیلی هم به‌روز نبودن و نمی‌شد روشون حساب کرد. هفته‌نامه‌ای بود که خانه‌ی کتاب چاپ می‌کرد و اطلاعات کتاب‌هایی رو داشت که طی هفته‌ی قبل چاپ شده بود. اما به هر حال عمدتاً از طریق کتاب‌فروشی‌ها و نمایشگاه‌های کتاب بود که می‌شد از انتشار کتاب‌های جدید با خبر شد.

نمایشگاه کتاب مشهد همیشه توی هفته‌ی کتاب برگزار می‌شد. ما هم معمولاً روزهای اول و دوم به نمایشگاه می‌رفتیم، چون خلوت‌تر از بقیه‌ی روزها بود. وقتی رسیدم به غرفه‌ی قدیانی، با حسرت داشتم ردیف مجموعه‌ی نبرد با شیاطین رو نگاه می‌کردم که یهو دیدم عه! یک کتاب به انتهای ردیف مجموعه اضافه شده! جلد نهمش چاپ شده بود! سر از پا نمی‌شناختم. فوری خریدمش و وقتی برگشتم خونه، شروعش کردم.

دوستی داشتم توی مدرسه که می‌دونستم اون هم مجموعه رو دنبال می‌کنه. اتفاقاً فردای اون روز هم قرار بود از طرف مدرسه بازدید از نمایشگاه رو داشته باشیم. اول صبح بهش خبر دادم و اونم خوشحال شد و قرار شد عصر که با بچه‌ها می‌ریم نمایشگاه، بره کتاب رو بخره. ولی رفت و دست خالی برگشت. همون روز اول کل موجودی که ناشر با خودش به مشهد آورده بود تموم شده بود. هم ناراحت بودم براش و هم خوشحال بودم که من سرم بی‌کلاه نمونده بود. (😈)

کاور نسخه‌های آمریکایی مجموعه‌ی دیموناتا – عکس از How To Read More

یکی دیگه از کتاب‌هایی که مدت‌ها انتظار چاپ بقیه‌اش رو کشیدم و تقریباً هم ازش قطع امید کرده بودم، مجموعه‌ی «اشوزدنگهه» بود. یادمه اولین بار توی یک برنامه‌ی تلویزیونی معرفیش رو دیدم و هرچی هم گشتم توی مشهد پیداش نکردم و مجبور شدم اینترنتی بخرمش (اولین تجربه‌های خرید اینترنتی در کل فامیل مال من بود 😁). جلد اولش رو خیلی دوست داشتم. نحوه‌ی روایتش و کلاً داستانش برام جذاب و نو بود. خیلی دوست داشتم جلد بعدیش رو بخونم. اما این انتظارم زود برآورده نشد.

قرار بود مجموعه سه جلدی باشه و حتی چند سال بعد یک جلد فرعی با عنوان «دست‌نوشته‌های اشوزدنگهه» هم چاپ شد، اما خبری از جلد دوم و سوم نبود. کمی جست‌وجو کردم و فهمیدم که نوشته شدن، اما مجوز چاپ نگرفتن. بعد یک مدت دیدم جلد سومش هم چاپ شده، ولی جلد دوم نشده! (واقعاً آدم از کارهای ارشاد می‌مونه). دیگه ازش قطع امید کرده بودم. تا اینکه یک روز که توی سایت دانشگاه نشسته بودم و از بیکاری توی سایت‌ها چرخ می‌زدم، چشمم افتاد به جلد دوم مجموعه! هر چند ادامه‌ی مجموعه به جذابیت جلد اول نبود، اما خب تجربه‌ی انتظار متفاوتی بود.

عکس از وب‌سایت نشر موج

شاید بتونم چندتا کتاب دیگه رو هم به کتاب‌های بالا اضافه کنم، اما دیگه حوصله‌سربر می‌شه. اصلاً هدفم هم از نوشتن این متن چیز دیگه‌ای بود. می‌خواستم بگم مدت‌هاست که دیگه منتظر کتابی نبودم. مدت‌هاست که اون حس جذاب انتظار برای جلد بعدی یک مجموعه رو تجربه نکردم. که چقدر دلم تنگ شده برای اون روزها. برای انتظار جلدهای بعدی، ناخنک زدن دوباره به جلدهای قبلی، تئوری‌بافی درباره‌ی ادامه‌ی داستان و فکر کردن و غرق شدن بیشتر توی داستان مجموعه تا زمانی که بالاخره کتاب جدید بیاد و اون فرضیه‌ها رو آزمایش کنم.

زندگی همه‌مون روی دور تند افتاده. توی طوفان اطلاعات گیر کردیم، می‌دونیم عمر و انرژی‌مون محدوده و سعی داریم تا جایی که می‌شه سهم بیشتری رو از این اطلاعات توی مغزمون جا بدیم. به‌خصوص الان که دسترسی به دانش و اطلاعات خیلی ساده‌تر شده، احساس خسران بیشتری هم می‌کنیم. افتادیم توی یک مسابقه با خودمون. دیگه وقت نداریم منتظر چیزی بمونیم. اصلاً چرا بریم سراغ چیز ناتمامی که معلوم نیست کی کامل بشه؟ چرا منتظر چیزی بمونیم، وقتی کلی محتوای تکمیل‌شده‌ی دیگه هست که می‌تونیم از اونا استفاده کنیم؟ وقتی هم اون محتوای ناتمام تکمیل شد، سراغ اون می‌ریم. این طرز فکر من تا همین چند وقت پیش بود.

تا همین چند وقت پیش دوست نداشتم سراغ مجموعه‌هایی برم که هنوز تموم نشدن یا همه‌ی جلدهاشون چاپ نشدن. یا دوست نداشتم سریال‌ها و انیمه‌هایی رو شروع کنم که هنوز تهشون مشخص نیست. اما الان نه. الان اتفاقاً از این‌ها استقبال می‌کنم. از چیزهایی که هنوز تموم نشدن. چیزهایی که مدام بهت این حس رو نمی‌دن که از خط پایان عقبی و باید خودت رو بهش برسونی. چیزهایی که می‌تونی باهاشون همراه بشی و پابه‌پاشون پیش بری. احساس جا موندن نمی‌کنی. چیزهایی که فرصت داری توشون غرق بشی تا لذت بیشتری ازشون ببری. چیزهایی که می‌تونی بذاری‌شون گوشه‌ی ذهنت تا قشنگ خیس بخورن. موقع جست‌وجو یا تبادل نظر نمی‌ترسی که داستان یا ماجرا برات اسپویل بشه. چون همه‌ی مخاطب‌ها توی یک سطحن. کسی نیست که از بقیه بیشتر بدونه. می‌تونی چشم‌انتظار اومدن جلد بعدی، قسمت بعدی یا فصل بعدی باشی. حتی می‌تونی اون تاریخ رو توی تقویمت علامت بزنی. یه‌جور انتظار که بهت انگیزه بده روزها رو بگذرونی. یه دل‌خوشی و امید کوچولو به آینده، توی این روزهایی که دل‌خوشی‌ها دارن کم و کم و کمتر می‌شن و امیدها رنگ می‌بازن.

و من دلم تنگ شده برای مزمزه کردن انتظار. انتظاری که بدونی پایان داره. انتظاری که دل‌خوشیت باشه.

پی‌نوشت: چندین جا خونده بودم و از چند نفر هم شنیده بودم که اگه ایده‌ای برای نوشتن به ذهنت می‌رسه، سریع بنویس. چون وقتش که بگذره، دیگه گذشته. این رو خودم هم تجربه کردم. توی این مدت کلی ایده و مطلب به ذهنم رسیده بود که بنویسم، متن‌های کوتاه یا بلند، اما به بهانه‌های مختلف مدام نوشتن‌شون رو عقب انداختم. نتیجه این شده که اون روز موعود هیچ‌وقت نرسیده. اون ایده‌ها هیچ‌وقت تبدیل به متن نشدن. خیلی‌هاشون از خاطرم رفتن و خیلی‌هاشون از دهن افتادن. برای نوشتن بعضی‌هاشون هم دیگه حوصله ندارم. همینه که تصمیم گرفتم خرق عادت کنم. امیدوارم بتونم بیشتر بنویسم. نه اینکه نوشته‌هام خیلی ارزشمند یا خاص باشن. نه. نوشتن کمک می‌کنه ذهن آدم آروم بشه. مثل قدح اندیشه‌ی دامبلدور می‌مونه که می‌تونی بخشی از فکرهات رو از توی ذهنت بکشی بیرون، به قالب کلمات در بیاری‌شون، بعد با دقت نگاه‌شون کنی و سبک‌سنگین‌شون کنی. با این کار بخشی از RAM مغزت هم که درگیر اون فکرها بوده، آزاد می‌شه و می‌تونی راحت‌تر روی کارهای دیگه‌ات تمرکز کنی.