روزهای مدرسه

دلم برای روزهای مدرسه تنگ شده. روزهایی که دغدغه‌مون امتحان فردا و هفته‌ی بعد بود. با معلم‌ها سروکله می‌زدیم که فلان معلم هم توی فلان روز امتحان گذاشته، و شما توی اون روز نندازین. روزهایی که با اومدن برف، اولین سوالی که توی ذهنمون شکل می‌گرفت این بود که روی زمین می‌شینه تا فردا رو تعطیل بشیم؟ حتی دلم برای اخبار ورزشی ساعت شش صبح و موش و گربه‌هایی تنگ شده که بعدش پخش می‌کردن و حتماً باید می‌دیدمش و بعد از خونه بیرون می‌زدم. کارتون‌هایی که توی اون ساعت صبح از اون تلویزیون کوچیک سیاه‌سفید نگاه می‌کردم. تلویزیونی که بعدها با یه تلویزیون چهارده اینچی کوچیک جایگزین شد.

دلم برای اون زمانی تنگ شده که برنامه‌ی آینده‌مون محدود به آزمون ورودی مدارس خاص و بعد کنکور بود. یک هدف داشتیم و فقط برای رسیدن به اون تلاش می‌کردیم. کسی ازت انتظار دیگه‌ای نداشت. نمی‌گم بی‌استرس بود، نه. استرس کم نداشت، اما مسیر مشخص بود. می‌دونستی تلاش کنی به نتیجه می‌رسی. بقیه رسیده بودن، چرا تو نرسی؟ می‌تونستی برای مسیرت برنامه بریزی، طبق اون پیش بری، عملکردت رو ارزیابی کنی و در نهایت هم به چیزی که دنبالش بودی، حالا یه کم این‌ور اون‌ورتر، برسی.

دلم برای اون روزها تنگ شده که چشم می‌کشیدم تا جمعه بشه و برم خونه‌ی مامان‌بزرگم و با پسرخاله‌ها و پسرداییم بازی کنیم. برای همون جمعه‌هایی که برخلاف روزهای دیگه‌ی هفته، که به زور صبحِ زود بیدار می‌شدم و همیشه آرزو می‌کردم کاش می‌شد یه کم بیشتر بخوابم، خودکار زودتر از همه بلند می‌شدم. جمعه‌هایی که به بازی و تفریح و تماشای برنامه‌های جالب می‌گذشت. به فوتبال توی اون کوچه‌ی بن‌بست کوچیک. ز غوغای جهان فارغ.

روزهایی بود که مثل الان آینده مبهم نبود. تاریک نبود. تیره نبود. این‌قدر همه‌چیز عدم قطعیت نداشت. مجبور نبودی مدام برنامه‌هات رو تغییر بدی. هدف داشتی، آرزو داشتی. در توانت بود که با خیال راحت و بدون هیچ عذاب وجدانی بشینی پای یک کتاب و توی دنیاش غرق بشی. با بیماری غریبه بودی. اطرافیانت همه جوون بودن. مادر و پدرت. خواهر و برادرت. مادربزرگ و پدربزرگت. خاله‌ها و عمه‌هات. برای دوست‌هات هم همین بود. مرگ مال توی فیلم‌ها بود. این‌طوری نبود که هر چند وقت یک بار خبر مرگ یکی از اعضای فامیل یا اقوام دوست‌هات (یا حتی یکی از دوست‌هات) رو بشنوی. حتی انگار آدم‌های مشهور هم کمتر می‌مردن. اطرافیانت از پس کارهاشون برمی‌اومدن و به تو نیازی نداشتن. مشکلی اگه توی خانواده بود، اگه بحثی شکل می‌گرفت، دعوایی جرقه می‌زد، توی اون برای خودت احساس وظیفه نمی‌کردی. به پایان خوش اعتقاد داشتی. باور داشتی آخرش درست می‌شه همه‌چی.

حالا دنیا رنگ و بوی دیگه‌ای داره. نمی‌دونی چی قراره بشه یا اصلاً چی دوست داری که بشه. مدام سر دوراهی قرار می‌گیری. هر چند وقت خبر مریضی یکی از دوست‌هات یا اطرافیانشون رو می‌شنوی. احوال‌پرسیت از دوست‌هات شده اینکه ازشون بپرسی مامانت چطوره؟ بابات بهتر شده؟ نتیجه‌ی فلان آزمایشت چطور شد؟ دکتر رفتی چی گفت؟ آدم‌هایی که توی بچگی باهاشون آشنا شده بودی، کم‌کم از این دنیا می‌رن. دوست‌هات از این کشور. پیری رو می‌تونی توی صورت و نگاه پدربزرگ و مادربزرگت ببینی. توی فراموش کردن‌هاشون. حتی پدر و مادرت. قبلاً هم شاید به مرگشون فکر می‌کردی، اما سالی، ماهی یک بار. الان این فکر پسِ ذهنت لونه کرده. که اگه بشه چی می‌شه؟ چی کار می‌کنی؟ معلومه دووم میاری، اما زندگیت دیگه مثل قبلش نخواهد بود. در انتظار واقعه‌ای.

به این فکر می‌کنی که خودت چقدر دیگه وقت داری؟ که چقدر یکهو زندگی برات کوتاه شده! چقدر عمر کوتاهه. چقدر حادثه بهت نزدیکه. چقدر تجربه‌ی نکرده، چقدر راه نرفته.

دیگه دغدغه‌ات پوله. مجبوری مدام در حال حساب‌کتاب باشی. دنبال راه‌های جدید برای پول در آوردن. قیمت دلار و سکه و بررسی تنش‌های منطقه و کشور، ناخواسته تبدیل به بخشی از زندگیت شده. هر کاری که بخوای بکنی، اول باید هزینه‌اش رو در نظر بگیری. روی خیلی از فکرها و علاقه‌هات باید خط بکشی، چون پول توش نیست. کمتر چیزی شگفت‌زده‌ات می‌کنه. جوون‌ها رو می‌بینی که دیگه امیدی ندارن. آرزویی ندارن. زندگی نمی‌کنن، صرفاً زنده‌ان. برای کوچک‌ترین حقوق شهروندی‌شون می‌جنگن و حتی کشته می‌شن و مدام به این فکر می‌کنی که این بود زندگی؟

توی زندگی چی به جلو هُلت می‌ده؟ انگیزه‌ی ادامه دادنت چیه؟ این‌ها سوال‌هاییه که مدام باهاش درگیری و حین فکر کردن بهشون، دوباره دلت تنگ می‌شه برای همون روزهای مدرسه…

پ.ن: اما خودت رو می‌شناسی. با اینکه دلتنگ می‌شی، با اینکه دل‌خوشی‌ها کمتر و دلگیری‌ها بیشتر شده، اما می‌دونی که جنگنده‌ای. ادامه می‌دی، تا آخرین نفس، فقط برای اینکه هیولای ناامیدی فکر نکنه برنده شده. می‌جنگی تا توی لحظه‌ی واپسین، باهاش چشم توی چشم بشی، یه پوزخند بهش بزنی و بعد، قهرمانانه از صحنه خارج بشی.