یکی از فصلهای کتاب «زنان کوچک» روایت انتشار مجلهای خونگیه که مگی، جو، بت و ایمی برای دلِ خودشون منتشر میکنن. مجلهای که همهچیز داره، از مطلب ادبی گرفته تا طنز و خبر و هر چیزی که فکرش رو بکنین. اون فصل بهنظرم از بهترین فصلهای کتابه. حس شیرینی داره و شور و هیجان بچهها بهوضوح قابلحسه. البته شاید دلیل دیگهای هم داشت که من رو خیلی بهوجد آورد.
من از بچگی به مجله و کتاب خیلی علاقه داشتم. کیهان بچهها اولین مجلهای بود که مرتب و هفتگی دنبال میکردم. بعداً مجلههای دیگهای هم بهشون اضافه شدن. مجلههایی که تقریباً الان دیگه هیچ اثری ازشون نیست. اون مجلهها خیلی روی من اثر گذاشتن. جوری که همیشه آرزوم بود توی تحریریهی یکی از این مجلهها کار کنم. همین شد که توی همون دوران کودکی، مثل چهار دختر داستان زنان کوچک، برای خودم مجلهای خونگی راه انداخته بودم. هر شمارهی مجله یک صفحهی دفتر بود که با خطهای افقی و عمودی به بخشهای مختلف تقسیمش کرده بودم و توی اون قسمتها مطالب مختلف مینوشتم. سرمقاله داشت، لطیفه داشت، دانستنیها داشت و حتی داستان دنبالهدار هم داشت. اسم مجله رو گذاشته بودم «کوچول» که خب برگرفته از کوچولو بودن مجله بود. البته بعدها که با بچهها… گلآقا آشنا شدم، دیدم که یکی از اعضای خیالی تحریریهی این مجله هم همچین اسمی داره.
اسم بچهها… گلآقا اومد. یادمه یک بار یکی از شمارههای مجله رو خریده بودم که ببینم چطوره و توی اون شماره، داستان دنبالهداری رو معرفی کرده بودن که قرار بود از هفتهی بعد طی چند هفته چاپش کنن. توی اون معرفی، شخصیتهای داستان و خلاصهی داستان شرح داده شده بود. نمیدونم چی شد که فرصت نشد شمارههای بعد مجله رو بخرم، اما از همون ایده سوءاستفاده کردم و برای خودم داستان بیسر و تهی نوشتم که توی هر شمارهی «کوچول» یک قسمتش رو منتشر میکردم.
یادمه کمی که بزرگتر شده بودم، کوچول رو پیشرفتهتر کردم. از مجلهی یک صفحهای تبدیلش کردم به مجلهای 8 صفحهای (4 برگ A4 که از وسط تا خورده بودن) و خیلی مطالب متنوعتری توش مینوشتم. حتی به بُعد اقتصادیش هم فکر کرده بودم و هر شماره رو به اعضای خانواده میفروختم! (به تکثیرش هم فکر کرده بودم. کتابخانهی آستان قدس با قیمت مناسبی برای اعضا برگه کپی میکرد و مجله رو میبردم اونجا و دو سه نسخه ازش کپی میگرفتم. هرچند قیمت تمومشده با قیمت فروش مجله سربهسر میشد. حالا تصور کنید آدمی به خجالتی بودن من چطور روش میشده مجلهی دستنویسش رو دستِ مسئول کپی اونجا بده!) البته خب اون سبکِ مجله بهعلت عدمِ رغبت خریداران و مشغلههای درسی خودم فکر کنم بیشتر از دو یا سه شماره ادامه پیدا نکرد و «کوچول» به خاطرهها پیوست.
طبیعیه که این علاقه به مجلهنویسی به این سادگی دست از سر آدم بر نداره. دورهی راهنمایی تصمیم گرفتم این موضوع رو کمی بیشتر پیش ببرم. با یکی دو نفر از دوستان برنامه ریختیم و مجلهی «رفقا» متولد شد. مجلهای که توی مدرسه کار خیلی نویی بود و قبل اون اصلاً بهش فکر هم نشده بود. ضمن اینکه هزینهای از بچهها بابتش نمیگرفتیم (یا شاید هم فقط به اندازهی هزینهی تکثیرش پول میگرفتیم. دقیق یادم نیست) و خب توی مدرسه کلی صدا کرد. بهخصوص که معلم درس تاریخ-جغرافی-اجتماعیمون (بله، معلم هر سه درس یک نفر بود؛ آقای اشرفپور که امیدوارم هرجا هست سالم باشه) کلی از این کار به وجد اومده بود و بهمون انرژی داد و حمایتمون کرد.
یادمه سر انتخاب اسم این مجله داستان داشتیم! معلم علومی داشتیم که خب واقعاً سختگیر بود (آدم خوبی بود، ولی خیلی کار میکشید ازمون و متعاقبش خوب هم درس رو یاد گرفتیم) و قیافهاش شبیه کمونیستها بود. از اون سبیلهای کمونیستها داشت. موقعی که یک نسخه از شمارهی اول رو بهش دادیم که نظرش رو بگه، چیزی که چشمش رو گرفت عنوان مجله بود. گفت این چه عنوانیه؟ کمونیستها به همحزبیهاشون میگفتن «رفیق» و این عنوان آدم رو یاد کمونیستها میاندازه! :)) فکر کن. یکی نبود بگه آخه چندتا بچهی سیزده چهارده ساله از کمونیسم چی سر در میارن مرد مؤمن. البته که ما زیاد محل ندادیم و با همین عنوان ادامه دادیم، چون خب واضحه ربطی به کمونیسم نداشت و ما هم کمونیست نبودیم.
بخشهای مختلفی توی مجله داشتیم و سعی میکردیم از بچههای کلاس کار بِکشیم و ازشون مطلب بگیریم. حتی بخش مصاحبه با معلمها رو هم بهش اضافه کردیم که هم از طرف معلمها و هم از طرف بچهها استقبال خوبی ازش شد. بعد از انتشار یکی دو شمارهی اول «رفقا»، بقیهی کلاسها هم به تکاپو افتادن و مجلههای مختلفی خلق شدن. حتی بعضیها تمام رنگی بودن (مجلهی ما سیاه و سفید بود) و قیمتشون هم تجاری بود (یعنی سربهسرِ هزینهی کپی نبود)، اما خب میدونین هیچکدوم به اصطلاح «اورجینال» نبودن و دوام نداشتن. ولی «رفقا» تا پایان اون سال تحصیلی منتشر شد. 6 شماره و شمارهی آخر بهعنوان خداحافظی، تمامرنگی. یادم هست برای شمارهی آخر عکس سه در چهار تمام بچههای کلاس رو اسکن کرده بودیم (و اینم یادم هست با توجه به امکانات اون دوران واقعاً کار سختی بود) و توی صفحهی آخر منتشر کردیم. فکر کنم سال دوم راهنمایی بود. سال سوم دیگه همهی کسایی که توی انتشار مجله نقش داشتن (هر چند بار اصلیش روی دوش من و یکی از دوستهام بود که خب چون شاید علاقهای به آوردن نامش نداشته باشه، اسمش رو نمیگم)، درگیر درس خوندن برای قبولی توی مدارس سمپاد شدن و عملاً رفقا هم به خاطرهها پیوست. (دورهی راهنمایی دورهی پُرتکاپویی بود. حتی ایدهی راهاندازی کتابخونهی کلاسی رو هم پیاده کردم، هرچند به دلایلی اونقدرها که انتظار داشتم موفق از آب در نیومد.)
اما علاقه به چاپ مجله توی من نمرد. یکی دو سال بعد با پارک انیمه آشنا شدم. سایتی که بهش خیلی مدیونم، چون بابِ آشنایی با عزیزترین آدمهای زندگیم رو باز کرد. اونجا مجلهای آنلاین داشتن به نام «انیمگ» (ترکیب انیمه و مگزین). البته موقعِ ورود من عملاً انتشارش متوقف شده بود، اما خب با شور و شوق سعی کردیم احیاش کنیم و حتی دو سه تا شمارهی جذاب هم براش منتشر کردیم. ولی به دلایل متعدد (بخش عمدهایش درسی) از پارک دور شدم. پارک هم دیگه مثل قبل نشد. هادی (موسس پارک) رو هم تقریباً سه سال پیش در جوانی از دست دادیم. (شاید با خودتون بگین ذکر این نکته اینجا چه اهمیتی داشت؟ نمیدونم. شاید هیچی. ولی خب همچنان تهِ دلم از مرگش غمگینم.)
من عاشق مجلهها بودم. میتونستم ساعتها جلوی دکههای روزنامهفروشی وایستم و مجلهها رو تماشا کنم. البته که این روزها دیگه همچین لذتی عملاً وجود نداره، چون اکثر مجلهها یا جمع شدن یا ورشکست شدن یا کلاً کیفیتشون اونقدر نازل شده که ارزش نگاه کردن ندارن. حتی اونقدر حرفهای شده بودم که وقتی ماشین با سرعت از جلوی دکهای رد میشد، میتونستم با یک نگاه مجلههای آویزون از در و دیوارش رو بررسی کنم و بفهمم شمارهی جدید مجلهی مطبوعم اومده یا نه. میدونستم چه مجلهای رو کدوم دکهها میارن و کدومها نمیارن. یکی از ذوقهام خرید شمارههای ویژهی عید بود. عید که میشد، شمارهی ویژهی مجلههایی که در حالت عادی دنبال نمیکردم هم میخریدم. با خریدنِ اون مجلهها بود که واقعاً حس میکردم سال داره عوض میشه. چندین ساله که دیگه اون حس سراغم نیومده.
اما این قصه به چه سرانجامی رسید؟ آیا منی که دیوانهوار عاشق نوشتن توی مجلهها بودم، به این آرزوم رسیدم؟ راستش آره. اونم وقتی که انتظارش رو نداشتم. سال 94 بود که با معرفیِ رضا شروع به نوشتن برای ماهنامهی وب کردم (مجله متعلق به موسسهی دیباگران تهران بود و البته مثل خیلی از مجلههای دیگه نزدیک سه سال پیش منحل شد)، ولی اون مجله انتشارش سیدیوار بود و علاقهی من رو ارضا نمیکرد و بیشتر برام جنبهی کسب درآمد داشت.
اما دو سال پیش بود که به واسطهی معرفی دوستی، قرار شد برای مجلهی «دانشمند» مطلب بنویسم. راستش باورم نمیشد. «دانشمند» یکی از مجلههایی بود که توی سالهای دورتر میخوندم و در تمام این سالها تنها مجلهای بود که اشتراکش رو خریده بودم. هرچند خیلی وقت بود بود که سراغش نرفته بودم، اما پیشنهاد هیجانانگیزی بود. همکاری شکل گرفت و توی چهار شماره مطالبم چاپ شد. واقعاً حس لذتبخشی بود. هرچند خیلی پایدار نبود، چون اعضای تحریریه عوض شدن و کلاً رویهی کاری مجله تغییر کرد و من هم باهاشون قطع همکاری کردم. اما میتونم بگم به اون آرزوی بچگیم رسیدم. اون هم توی سالهایی که شاید مجله -با اون تعریفِ مرسومش- توی ایران داره نفسهای آخرش رو میکشه. با این قیمت سرسامآور کاغذ، سنگاندازیهای متعددی که میشه و گسترش فضای مجازی، احتمالاً تا چند سال دیگه اثری از روزنامه و مجلهی فیزیکی -توی ایران- نباشه.
طفرهزن هم شاید ادامهی اون علاقهی من به روزنامهنگاری باشه. جایی برای غر زدنهای بچهای که روزگاری توی خونهشون و روی یک صفحهی دفتر، «کوچول» رو منتشر میکرد. مثل مگی، جو، بت و ایمی.
پ.ن: این متن رو تقریباً یک سال پیش نوشته بودم، ولی به دلایلی منتشر نکردم. حالا اومدم برگشتم و دوباره خوندمش و باز یک جوری دلم گرفت. دستی به سر و روش کشیدم، تاریخهاش رو بهروز کردم و گفتم بذار توی روز تولدم بالاخره منتشرش کنم. به این امید که امسال جذابتر و موفقتر از سال قبل باشه برام.
چقد جالب و هیجانانگیز بوده😍 دلم خواست اون مجلات کوچول و رفقا رو بخونم. اثری ازشون نمونده؟
پ.ن: تازه فهمیدم اون «رفقا» از کجا اومده 😏
نمیدونم، شاید مونده باشه، اما احتمالا جایی دور از دسترسمه :))
بالاخره رونماییش کردم 😎
اگر اشتباه نکنم اسم وبلاگت هم نامه ای به رفیقم یا شبیه این بود.. من که به شخصه قلمت رو خیلی دوست دارم.
اره یادته ازش؟ 😍😍 تو هم خیلی خوب مینویسی. خیلی دوست دارم نوشتههاتو.
خیلی جالب بود خوندن تجربه هات! 😀😀
من خیلی مجله نمیخوندم و بیشتر دوچرخه همشهری رو میگرفتم هر هفته. ولی از بین مجله ها دوست و سروش کودکان رو چند شماره ایش رو گرفته بودم!!
انیمگ رو هم یادمه یه یادداشت براش نوشته بودم!!! راجع به ریویو های هری پاتر آخریه بود و فکر کنم برای ویژه نامه عید. بعدش هم که کنکوری شده بودم و دیگه نیومدم پارک انیمه.
من نمیدونستم که هادی از دنیا رفته! خیلی ناراحت شدم از شنیدنش با اینکه ارتباطی که داشتم محدود بود به همون فضای پست گذاشتن ها…
+ تولدت هم مبارک🥳🥳 ایشالا که پر از تجربه های هیجان انگیز دیگه باشه و اتفاقا و خوبی های بزرگ و کوچیک:)
ممنونم ^__^
چه روایت دلنشینی بود از تکاپوی بلند مدتت برای این اشتیاق و بالاخره رسیدن به آرزوت🤩🤩
😇😇😇