دارن شان از چالش جهان‌سازی می‌گوید

متنی که در ادامه می‌آید یادداشتی است به قلم دارن شان درباره‌ی چالش‌های جهان‌سازی در دنیای نویسندگی. چالشی که حین نوشتن مجموعه‌ی آرچیبالد لاکس با آن درگیر بوده است. این یادداشت را به بهانه‌ی انتشار ترجمه‌ی فارسی اولین جلد از این مجموعه، آرچیبالد لاکس و پل بین دنیاها، ترجمه کرده‌ام. برای آشنایی بیشتر با این کتاب، پس از خواندن یادداشت زیر، نگاهی هم به این مطلب بیندازید.

دارن شان

زمانی که نویسنده‌ای جوان بودم و تازه کارم را شروع کرده بودم، چند باری جهان‌سازی را امتحان کردم. به‌عنوان طرفدار پروپاقرص علمی‌تخیلی و فانتزی، بارها این موضوع را در داستان‌ها دیده بودم؛ در کتاب‌هایی مانند تلماسه، ارباب حلقه‌ها، بلگاریاد و بسیاری از کتاب‌های دیگر. از خودم می‌پرسیدم «مگه چقدر می‌تونه سخت باشه؟» و با توجه به غرور ازلی نویسندگان جوان، به این نتیجه رسیدم که اصلاً کار سختی نیست و «منم باید امتحانش کنم!»

نیاز به گفتن نیست که در نوجوانی نتوانستم پیشرفت چندانی در این زمینه داشته باشم. برایم مشخص شد که پیاده‌سازی داستانی در جهانی کاملاً متفاوت یا در دنیایی مشابه اما موازی واقعاً کار سختی است. فکر کردن به تمامِ جزئیات کافی نیست؛ باید بدانی چه مقدار از آن جزئیات را باید حذف کنی تا داستانت خوب از آب در بیاید. اگر بخواهی برای خوانندگانت لالایی بخوانی تا خوابشان ببرد، ساده‌ترین کار این است که به‌جای پیشبرد داستان با سرعتی خوب و ثابت، جهانی خلق کنی و با جزئیات آن را برایشان توصیف کنی.

من که از این موضوع درس گرفته بودم، در سال‌های بعد از آن تمایل پیدا کرده بودم محل وقوع داستان‌هایم را در دنیای واقعی در نظر بگیرم. البته به انواع و اقسام روش‌های عجیب و دیوانه‌وار به ماجرا پیچ‌وتاب می‌دادم، اما کارم را با چیزی آشنا و واقعی شروع می‌کردم و بعد کم‌کم چند لایه از ماجرا را کنار می‌زدم تا پایه‌ها و ویژگی‌های چیزی خارق‌العاده (و معمولاً مخوف) را نمایان کنم. به همین دلیل در سیرک عجایب داستان در شهری معمولی آغاز می‌شود و تا کتاب چهارم در فضایی کاملاً عادی و این‌جهانی رخ می‌دهد. مجموعه‌ی دیموناتا هم با اینکه خواننده را تا پیش از پایان با خود به سفری تاریک و مهیب در طول زمان و جهان‌های مختلف می‌برد، اما داستان اولین کتاب، لرد لاس، در همین دنیای خودمان اتفاق می‌افتد.

خلاصه کنم: در داستان‌ها معمولاً بهتر و همیشه ساده‌تر است که اتفاقات در محیطی مشابه با محیط زندگی خودمان رخ دهد تا اینکه از ما خواسته شود به جهانی دیگر برویم و یواشکی محیط زندگی آن بیگانگان را دید بزنیم.

نمونه‌هایی از جهان‌سازی - دنیای تلماسه، ارباب حلقه‌ها، بلگاریاد، آواتار
عکس از Studiobinder

اما گاهی اوقات باید به خودت و طرفدارانت فشار بیاوری، وگرنه در دنیایی زندگی می‌کردیم که چیزهایی شبیه به سیاره‌ی تلماسه و سرزمین میانه وجود نداشتند و کجای چنین دنیایی جالب است؟ همین شد که وقتی مهارت‌هایم و اعتمادبه‌نفسم بیشتر شد و در بخش‌های مختلفی از خطوط داستانی حماسه‌ی دارن شان و دیموناتا جهان‌سازی را امتحان کردم، دوباره سراغش رفتم و در کتاب تک‌جلدی‌ام، جلاد لاغر، سعی کردم جهانی را از صفر بسازم.

اگر تعریف از خود نباشد، می‌توان گفت که این بار کارها بهتر پیش رفت و توانستم به ترکیب متعادلی از توصیف و عمل دست پیدا کنم. حتی در همان خط اول سر یک نفر را قطع کردم، جوری که آن‌هایی که بلافاصله بعد از خواندن دیموناتا سراغ این کتاب آمده بودند، به‌راحتی از فضای آن مجموعه به این کتاب منتقل می‌شدند.

راستش را بخواهید در بین آثارم جلاد لاغر کتاب محبوبم است، در نتیجه با خودم گفتم که دیر یا زود برمی‌گردم و سیخونک دیگری به جهان‌سازی ناب می‌زنم. در زامبی از این کار طفره رفتم (داستان این مجموعه تقریباً فقط در خیابان‌های زامبی‌زده‌ی لندن رخ می‌دهد)، اما وقتی داشتم به انتهای آن مجموعه نزدیک می‌شدم، ایده‌ی داستانی درباره‌ی کلیدسازی به ذهنم زد که دری را به دنیایی دیگر باز می‌کند و همان موقع متوجه شدم که این بار قرار نیست ماجرا تک‌جلدی باشد. آن روز فرا رسیده بود که تمام توکن‌های شرط‌بندی‌ام را وسط بگذارم، قمار کنم و سراغ مجموعه‌ای کاملاً دگرجهانی بروم.

البته داستان آرچیبالد لاکس و پل بین دنیاها کاملاً در دنیایی دیگر (به‌نام مِرج) رخ نمی‌دهد. داستان در دنیای خودمان شروع می‌شود؛ روی پلی در لندن که معمولاً خودم رویش قدم می‌زنم. در کتاب‌های بعدی هم چند صحنه‌ی کلیدی داستان روی زمین خودمان اتفاق می‌افتد. اما عمده‌ی داستان در مِرج جریان دارد؛ دنیایی (یا بهتر بگویم مجموعه‌ای از دنیاها) که زمان زیادی برای طراحی و ساختنش صرف کردم.

من معمولاً در مرحله‌ی طرح‌ریزی داستان به محیط وقوع اتفاقات توجه زیادی نمی‌کنم. ترجیح می‌دهم روی پلات داستان کار کنم و بعد محیط وقوع اتفاقات را با آن تطبیق دهم و در طول مسیر روی جزئیاتش کار می‌کنم. این بار چنین کاری ممکن نبود. مِرج قرار بود آن‌قدر با دنیای خودمان متفاوت باشد که باید مدت‌ها قبل از نوشتن اولین خطِ اولین کتاب قوانینش را مشخص می‌کردم. اگر قرار بود مرج به چشم خوانندگان واقعی بیاید، باید ابتدا  به چشم خودم واقعی می‌آمد و بعد شخصیت اصلی‌ام را (که اسمش آرچیبالد لاکس است، اما بیشتر آدم‌ها صرفاً آرچی صدایش می‌زنند) داخلش رها کنم.

بعد از مدتی که بیش از حد معمول برای طراحی داستان صرف کردم، سراغ نوشتن اولین بخش رفتم؛ همان بخشی که شامل سه کتابی است که خیلی ناگهانی و بی‌خبر اواخر مارس 2020 منتشرشان کردم. سرعت داستان کند بود. پیش‌نویس اولیه حدوداً دو برابر کتاب‌های نهایی بود و پر بود از همه‌جور اطلاعاتی که غیرضروری بودند، اما به من کمک کردند تبدیل به یکی از شهروندان مرج شوم و بتوانم مثل بقیه‌ی اهالی‌اش با جزئیاتش آشنا شوم.

فن آرتی از آرچیبالد و اینز
فن آرتی از آرچیبالد و اینز – طراحی از Amity Lee

در طول فرایند ویرایش، بخش زیادی از نوشته‌هایم را حذف کردم، صحنه‌های اکشن بیشتری اضافه کردم، چفت و بست‌های داستان را سفت‌تر کردم و سعی کردم با توضیحاتِ زیاد حوصله‌سربرش نکنم. حذف کردن صحنه‌هایی که برای خلقشان روزها، هفته‌ها و ماه‌ها را صرف کرده‌اید همیشه کمی آزاردهنده است، اما نویسنده باید بی‌رحم باشد و در انتها نیازهای خواننده را نسبت به نیازهای خودش اولویت دهد. سوالی که هر نویسنده‌ی جهان‌سازی باید از خودش بپرسد و صادقانه به آن پاسخ دهد، این است که: «این برای بقیه هم جالبه؟»، نه اینکه: «برای خودم جالبه؟»

خیال‌پردازی‌هایم وقت‌تلف‌کنی نبودند. هر جمله‌ای که نوشته بودم، آجری ضروری برای ساختن سازه‌ی عظیمِ مِرج بودند. بدون هر کدامشان سازه برپا نمی‌شد. اما بعد از اینکه به‌خوبی سر جایش مستقر شد، دیگر همه‌چی به نمای آن بستگی داشت. چکیده‌ی زندگی هم همین است، مگر نه؟ هر دنیایی -دنیای خودمان و دنیاهای دیگر- در آن چیزی خلاصه می‌شوند که جلوی چشممان است، نه چیزی که در پس پرده جریان دارد و آن دنیا را سرپا نگه داشته است. هر از چندگاهی دیدنِ کمی از آجرکاری‌های زیرین جالب است، اما اگر وقت زیادی را صرف شمردن تمام آجرها کنیم، شگفتی‌های نمایش اصلی را از دست می‌دهیم.

این همان چیزی بود که وقتی نویسنده‌ای جوان بودم خوب درکش نمی‌کردم. حقیقت این است که جهان‌ساز در واقع صرفاً بنّایی است که آهسته و با زحمت تکه‌های دنیایش را به هم می‌چسباند. اما وقتی قرار است داستانی را منتشر کنی، بقیه باید تو را به‌چشم شعبده‌بازی ببینند با تمام تردستی‌ها و کارهای شگفت‌انگیزت و اگر کار درست از آب در آمده باشد، دیدن نمایشت نباید دشوار باشد. هیچ‌کس نمی‌خواهد به پیچ و مهره‌های یک داستان فکر کند. همه فقط دنبال شعبده‌اش هستند.

طرح جلد آرچیبالد لاکس و پل بین دنیاها

این هم احتمالاً نشانه‌ای است برای من که تا مقاله‌ای حتی طولانی‌تر از کتاب‌هایم ننوشته‌ام، دیگر بس کنم! پس قلمم را زمین می‌گذارم و شما را به حال خودتان رها می‌کنم تا اگر تمایل پیدا کرده‌اید، بروید و آرچیبالد لاکس و پل بین دنیاها را بخوانید. امیدوارم که اگر به آن فرصت دادید و خواندینش، حس کنید ارزش وقت و هزینه‌ای را که پایش گذاشته‌اید داشته. در ضمن امیدوارم ورق خوردن صفحات را اصلاً احساس نکنید و مجبور نباشید برای سر در آوردن از آن به زحمت بیفتید. اما بیش از هر چیز؟ بیش از هر چیز امیدوارم بعد از تمام کردنش چنان به‌نظرتان واقعی آمده باشد که با خودتان بگویید نکند، یک درصد، دارن شان این بار اصلاً جهان‌ساز نبوده و صرفاً داشته گزارش‌وار ماجراهای دنیایی را می‌نوشته که یک روز، وقتی داشته قدم‌زنان از روی پلی در لندن رد می‌شده، واقعاً واردش شده و در آنجا گشت‌وگذار کرده…