نمیدونم آقای ابراهیمی رو -که تا مدتها فامیلش هم نمیدونستم- از چه زمانی میشناسم. احتمالا سال ۸۳ یا ۸۴ بود که اولین بار وارد مغازش شدم و حتی یادم نمیاد اولین کتابی که ازش خریدم چی بود. اما این رو خوب یادمه که طی سالهای بعدش «کتاب پارسا» تبدیل به یکی از مأمنهای من شده بود. همون کتابفروشی طبقهی منفی یک پاساژ مهتاب که خیلی هم بزرگ نبود، اما دنیایی از کتاب توش بود. گاهی اوقات اونقدر براش کتاب میاومد که شاید به زور برای ایستادن مشتری توی مغازه جا پیدا میشد. اما من همیشه یک جای خاص توی مغازش برای خودم داشتم. تنها کتابفروشیای بود که بدون خجالت مدتها توش میایستادم و بین کتابهاش سیر میکردم. هیچوقت نشد از کتابفروشیش دست خالی بیرون برم. همهجور کتابی هم داشت. درسی و کمکدرسی کمتر و کتابهای ادبیات بیشتر. بین اون قفسههای شلوغش میشد کتابهایی رو پیدا کنی که مال چند چاپ قبل بودند و قیمتشان خیلی کم. کتابهایی رو از زیر انبوه کاغذها بیرون میکشیدم که گاهی خودش هم میگفت فکر میکرده تمامشان کرده.
از هر نشری هم کتاب داشت. همیشه وقتی میرفتم مغازش میگفتم کتاب جدید چی اومده؟ و اونم که سلیقهی کتابخونیم دستش اومده بود میگفت مثلا این کتاب رو ببر فکر کنم خوشت بیاد. و خوشم هم میاومد. اون سالها کتابها رو داغداغ از کتاب پارسا میخریدم. همیشه هم کتابها رو با تخفیف برام حساب میکرد. فکر کن سر کتاب ۱۱۰۰ تومانی نارنیا هم بهم تخفیف داد! (انگار قرنها پیش بود که میشد با همچین قیمتی کتاب بخری!)
اکثرا تنها میرفتم مغازش، اما یک بار که با بابام رفته بودم در کمال تعجب جلوی بابام یه عالمه ازم تعریف کرد و من متحیر مونده بودم که این آدم چطور اینقدر من رو میشناسه. نمیدونم، شاید آدمهایی که از طریق کتاب به هم وصلن روحهاشون با هم آشناست.
سال ۹۲ و بعد از قبولیم توی دانشگاه رفتم مغازش و وقتی رتبهام رو بهش گفتم کلی خوشحال شد و بهم آفرین گفت و این رو گفت که پسرش هم دو سال دیگه کنکور داره. پسرش رو هم دیده بودم. تابستونها میاومد کمک باباش توی مغازه، ولی هروقت که من دیدمش اونجا مشغول کتاب خوندن بود :))
از سال ۹۵ مراجعهی من به کتابفروشیها کمتر شد. نه اینکه ارتباطم با دنیای کتاب قطع بشه، ولی خب بیشتر یا از نمایشگاه کتاب میخریدم، یا کتابهای الکترونیک بودند یا اینترنتی خرید میکردم. البته باز هم هر از گاهی که مسیرم به پاساژ مهتاب میافتاد یک سر بهش میزدم و البته مثل قدیم دست خالی از مغازش بیرون نمیاومدم.
یادم نمیاد اخرین بار کی رفتم مغازش. پارسال بود؟ نه. شاید. دو سال پیش؟ ممکنه. حساب سالها از دستم در رفته و روزها دارن به سرعت برق و باد میگذرن. با این حال هیچوقت آقای ابراهیمی از گوشهی ذهنم پاک نشده بود. پسِ ذهنم همیشه داشتمش و توی خیالاتم اون لحظهای رو تصور میکردم که بعد چاپ اولین کتابم میرم مغازش، از بین قفسهی کتابها کتاب خودم رو میکشم بیرون و نشونش میدم و میگم: آقای ابراهیمی! این کتاب ترجمهی منه! و میتونستم تصور کنم که چقدر اون لحظه خوشحال میشه و لبخند میزنه.
امروز داشتم از جلوی پاساژ مهتاب رد میشدم و با خودم گفتم بذار یک سری بهش بزنم. البته از دیدنش خجالت میکشیدم -انگار چون چند وقت بود به مغازهاش سر نزده بودم یکجور عهد قدیمی رو شکسته بودم- اما خب به هر حال تصمیم گرفتم برم و ببینمش. از طبقهی اول پاساژ نگاهی به سر در مغازه انداختم و تعجب کردم. سر در مغازه همچنان نوشته بود کتاب پارسا اما فقط کتابهای کمکدرسی داشت. این صحنه با اون روحیهای که من از آقای ابراهیمی سراغ داشتم عجیب بود. رفتم پایین و وارد مغازه شدم، یک آقای جوانی مشغول بازی با گوشیش بود.
-ام… ببخشید. اینجا قبلا یه کتابفروشی دیگه نبود؟
-…؟
-یعنی کتاب پارسا، اینجا قبلا فقط کتاب کنکور و کمکدرسی نداشت. آقای ابراهیمی.
چشمم به یک قاب عکس از آقای ابراهیمی افتاد که روی دیوار بود و یک لحظه دلم آروم گرفت که اشتباه نیومدم.
-آها. مغازه رو واگذار کردن.
-واگذار کردن؟ یعنی خودشون جای دیگهای مغازه زدن؟
-حاجآقا فوت کردن.
-فوت کردن؟
دهنم از تعجب باز مونده بود.
-چند وقته؟
-یک سالی میشه.
-یعنی پسر و همسرشون مغازه رو…
-آره. کلا فروختن.
چند لحظه توی مغازه ایستادم. با تعجب به عکس خیره شدم و زدم بیرون. بعد از اینکه چند دقیقه جلوی مغازه وایستادم، دوباره رفتم داخل و گفتم: اجازه هست یک عکس از این قاب بگیرم؟ و فروشنده هم با خوشرویی اجازه داد.
و این عکس بیکیفیت شد آخرین تصویر من از آقای ابراهیمی و کتاب پارسا. که ای کاش زنده میبود و میتونستم بعد چاپ اولین کتابم اون رو نشونش بدم و لبخندش رو ببینم. و ای کاش کتابفروشها هیچوقت نمیمردند. و آی که چقدر برای آن لحظههایی که در کتابفروشیاش میایستادم و کتابهای مختلف را ورق میزدم دلم تنگ شده و آه که ناگهان چقدر زود دیر میشود. و به قول الی بنجامین «چه کسی میداند. شاید پایان آدمها روز مرگشان نباشد و پایان هر کس روزی باشد که دیگر هیچ کس دربارهاش حرف نمیزند.»
پ.ن: کنار عکسی که توی قاب بود، تاریخ ثبت عکس (اسفند 86) و آدرس وبلاگی درج شده بود (کلاس دوستداشتنی). وبلاگ هنوز وجود داره، ولی نویسندهاش کلا وبلاگ رو رمزدار کرده که ای کاش حداقل میتونستم اون مطلب مرتبط با این عکسش رو ببینم.
متن رو که میخوندم پا به پات ذوق میکردم از تصور روزی که کتاب چاپ شدهات رو ببری برای آقای ابراهیمی. ولی ادامهشو که خوندم … بغض گلومو گرفت و به زور جلوی اشکامو گرفتم. خیلی خوب حست رو درک کردم. خدا رحمتش کنه
خدا بیامرزش. هنوز هر چند وقت یادش میافتم…
خیلی دلم گرفت. انگار خودمم میشناختمش.
دقیقا یه اتفاق مشابه همین برای من تو شهر خودم افتاده بود. یه کتاب فروشی تو طبقه منفی 1 پاساژ تاجفر… از نوجوونی پاتوقم بود و فروشنده ش تمام علایقم رو میدونست…هر کتابی رو میخواستم سفارش میدادم و ظرف چن روز آماده میکرد برام. یه بار تو همون نوجوونی یه کتاب از هدایت رو برداشته بودم و ورق میزدم بهم گفت از من میشنوی نخونش به روحیه ت نمیخوره… خیلی برام جالب بود چیزی رو تو اون لحظه بهم گفت که چن سال بعد وقتی دانشجو شدم بهش رسیدم…واقعا کاش کتاب فروشا نمی مردن… ارشدمو که تموم کردم رفتم یه سر مغازش و فهمیدم چند ماهیه که از دنیا رفته… یه جور خلا تو وجودم ایجاد شد. هر وقت از کنار مزارش میشم به خدا میگم من از این آدم خیلی چیزا یاد گرفتم درازای اون چیزا، خیلی هواشو اونور داشته باش…
دقیقا منم… خیلیها این مدت از دنیا رفتن، ولی آقای ابراهیمی کسیه که همیشه توی ذهنمه… همیشه میگم چقدر زود رفت. واقعاً سنی نداشت…
😥😥😥
دقیقا اتفاقی برای من تکرار شد. از زمانی که راهنمایی بودم با آقای ابراهیمی آشنا شدم. جای من تا وقتی مشهد بودم همیشه انتهای ردیف سمت راست بود. اون سال ها همیشه دوست داشتم نمایشگاه کتاب تهران برم و آقای ابراهیمی هر سال برام از نمایشگاه تعریف می کرد و کتاب های من هم وقتی بر میگشت تو لیستش بود. اون روزی که بعد از سال ها وارد مغازه شدم و نبود یکی از بدترین روزها بود…. کتاب پارسا بدون آقای ابراهیمی … بهم گفتن مریض شده بودن… خدا رحمتش کنه. ایشون هیچ وقت و تا زنده باشیم از یاد من و هم نسل های من مثل شما نخواهد رفت
چقدر خاطرههامون شبیه همه. منم جام همونجا بود و نمایشگاه هم همیشه دوست داشتم برم و نمیشد و از این طریق کتابا رو میگرفتم… من هنوز که هنوزه یادشونم و جزو معدود آدمهای رفتهایه که مدام بیهوا یادش میافتم…