دیرست گالیا!

دیرست گالیا، شعر کاروان از مجموعه‌ی آینه در آینه ابتهاج

شعری که در ادامه می‌آید، از مجموعه‌ی «شبگیر» هوشنگ ابتهاج انتخاب شده. این شعر در کتاب «آینه در آینه»، منتخب اشعار سایه به انتخاب «محمدرضا شفیعی کدکنی»، نیز آمده است.

دیرست، گالیا!
در گوش من فسانه‌ی دلدادگی مخوان!
دیگر ز من ترانه‌ی شوریدگی مخواه!
دیرست، گالیا! به ره افتاد کاروان.

عشق من و تو؟… آه
این هم حکایتی است.
اما، در این زمان که درمانده هر کسی
از بهر نان شب،
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست.

شاد و شکفته، در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر همسال تو، ولی
خوابیده‌اند گرسنه و لخت، روی خاک.

زیباست رقص و ناز سرانگشت‌های تو
بر پرده‌های ساز،
اما، هزار دختر بافنده این زمان
با چرک و خون زخم سرانگشت‌هایشان
جان می‌کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب می‌کنی تو به دامان یک گدا.

وین فرش هفت‌رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ.
در تاروپود هر خط و خالش: هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش: هزار ننگ.

اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی‌گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان…

دیرست، گالیا!
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست.
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان.
هنگامه‌ی رهایی لب‌ها و دست‌هاست
عصیان زندگی است.

در روی من مخند!
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!
بر من حرام باد ازین پس شراب و عشق!
بر من حرام باد تپش‌های قلب شاد!

یاران من به بند:
در دخمه‌های تیره و نمناک باغشاه،
در عزلت تب‌آور تبعیدگاه خارک،
در هر کنار و گوشۀ این دوزخ سیاه.

زودست، گالیا!
در گوش من فسانه‌ی دلدادگی مخوان!
اکنون ز من ترانه‌ی شوریدگی مخواه!
زودست، گالیا! نرسیدست کاروان…

روزی که بازوان بلورین صبح‌دم
برداشت تیغ و پرده‌ی تاریک شب شکافت،
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت،
روزی که گونه و لب یاران هم‌نبرد
رنگ نشاط و خندۀ گمگشته بازیافت،
من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانه‌ها و غرل‌ها و بوسه‌ها،
سوی بهارهای دل‌انگیز گل‌فشان،
سوی تو،
عشق من!

هوشنگ ابتهاج بامداد چهارشنبه 19 مرداد بر اثر نارسایی کلیوی در سن 94 سالگی چشم از جهان فرو بست.