یک ماه پیش خوشخواب از بینمان رفت. سه چهار سال بود (شاید هم بیشتر) که او را میشناختم ولی فقط یک بار دیده بودمش. در همان مراسم عروسی خاطرهانگیز پارسال. پسر خوبی بود. خیلیخیلی خوب. جزو معدود پسرهایی بود که حاضر بودم روی همهچیزش قسم بخورم. رفت. در یک تصادف غافلگیرکننده. جوانی که بعد از بیست و خوردهای سال و تمام کردن سربازی تازه به سنی رسیده بود که زندگیاش را بسازد رفت. به همین راحتی. یعنی یک سال قبل بود، دو ماه قبل بود، پنج هفته پیش بود و حتی شب حادثه هم بود، اما حالا یک ماه است که دیگر نیست. رفت زیر خروارها خاک و برای ما یادش را باقی گذاشت و صفحات مجازیاش را. آن شعرهایی که توییت کرده بود. آن شوخیها و ژانربازیهای مجازیاش. آن خوشنویسیهای محشرش که متواضعانه میگفت خیلی هم خوب نیست.
شبی که خبر را به ما دادند باورمان نمیشد. چطور ممکن بود؟ این همه آدم توی این دنیا، این همه آدمی که عمرشان را کردهاند، زندگیشان را کردهاند، کیفشان را کردهاند زنده و حالا از بین تمامی اینها خوشخواب باید میرفت؟ اصلا چرا راه دور برویم، از بین 5 سرنشین ماشین چرا این بلا باید فقط به سر خوشخواب میآمد؟ سوالهای این مدلی زیادند. همیشه بودهاند و هیچوقت هم جوابی نداشتهاند. تا آخرین روز دنیا هم جوابی برایشان پیدا نخواهد شد.
اما حقیقت همین است. مرگ هرگز خبر نمیکند. اکثر ما برای فردا، پسفردا، ماه بعد، سال بعد و حتی سالهای بعد از آن طرح و برنامههایی هرچند مبهم در ذهن داریم. غافل از اینکه هیچکس نمیتواند تضمین بکند زنده بمانیم. اصلا از کجا معلوم یک لحظه بعد از ارسال این مطلب در طفرهزن نفس من بالا بیاید؟
فکر مرگ همیشه با من بوده، شدت و ضعف پیدا کرده اما از خاطرم نرفته، و این روزها مهمان هرروزهی ذهنم است. به مرگ خودم هم فکر میکنم -مگر میشود فکر نکرد؟- اما اصلیترین دغدغهام مرگ عزیزانم است. مرگ عزیزان است که آدم را از پا در میآورد. دیشب داشتم وبلاگ دوستی را میخواندم که از مادر تازه از دست رفتهاش نوشته بود. نیمهشب گریهام گرفت. حال آنکه من نه خودش را از نزدیک میشناختم و نه مادرش را دیده بودم، اما در این مواقع همیشه خودم را جای طرف میگذارم. خدا را شکر مادرم زنده است، اما دیشب وقتی که سطور غمانگیزش را میخواندم و به این فکر میکردم که اگر روزی برسد من در دنیا باشم و مادرم نباشد چه حالی میشوم، قلبم درد گرفت. حتی حالا هم از فکرش قلبم درد گرفته است.
اینکه واقعا عزیزی را از دست داده باشی سخت است، شکی در آن نیست، اما در انتظار از دست دادن عزیزان نشستن هم به همان اندازه سخت است. وقتی کسی را از دست میدهی از هر تماس بیموقع میترسی و قبل از اینکه به تلفن جواب دهی فکرت هزار جا میرود. وقتی عزیزی را از دست میدهی از هر بدرقهای میترسی. میترسی نکند سوار ماشین یا هواپیما بشود و دیگر نبینیاش؟ وقتی عزیزی را از دست میدهی از هر اتاق عملی میترسی. میترسی که نکند زنده وارد اتاق شود ولی زنده از آن خارج نشود. وقتی کسی را از دست میدهی شرایطت مثل مردمی است که در شهرشان زلزلهای آمده و بعد از آن با هر پس لرزهی ناچیزی وحشتزده میشوند. حتی توهم پسلرزه پیدا میکنند.
به لطف تکنولوژی فراموش کردن یاد عزیزان از دست رفته سختتر از قبل هم شده. اصلا چه شد که این متن را نوشتم؟ فیسبوک دیروز خوشخواب را برای دوستی به من پیشنهاد داد (در فیسبوک نداشتمش) و رفتم صفحهاش را خواندم و همینطور پایین و پایینتر رفتم و به این فکر کردم آدمی که این کلمات را نوشته دیگر نیست. به همین راحتی.
در گذشته وقتی کسی میمرد خواهینخواهی بهمرور فراموش میشد. روزهای اول آدم تمام جزئیات در خاطرش میماند، بعد کمکم جزئیات جایشان را به کلّیات میداد و خیلی بعدتر شاید خاطرات مطابق میل ذهن بازماندگان تغییراتی میکرد. خیلیخیلی بعدتر از او فقط نامی میماند و نهایتا سر زدن به آرامگاه ابدیاش در پنجشنبههای آخر سال. از قدیم گفتهاند که خاک سرد است. حالا هم همان است، اما شبکههای اجتماعی مانند خاکستر زیر این خاک سرد پنهان شدهاند. تا میآیی فراموشش کنی چشمت به پروفایلش در فلان سایت میافتد، فلان توییتش در نتایج جستوجویت میآید، فلان سایت برای دوستی پیشنهادش میدهد یا میگوید هی فلانی! الان این تعداد سال است که با او دوستی! خلاصه که هر چند وقت نسیمی میآید و این خاکستر کمی گُر میگیرد. اگر عکس یا فیلمی از او داشته باشی که وضع بدتر هم هست. یادآورهایی که تا میآیی از اندوه فاصله بگیری دوباره به قلبت خنج میکشند.
زندگی همین است. در یک چشم به هم زدن «است» به «بود» تبدیل میشود. اصلا که میداند چقدر بعد از نوشتن/خواندن این مطلب زنده بمانم/بمانی؟ این روزها زندگیام با ترسی سپری میشود که در پسزمینهی ذهنم است. ترس از داغهای بسیار بزرگتر بعدی که اگر زنده باشم پیش رویم هستند.
پ.ن: این تکه از کتاب «عروس دریایی» در ذهنم تکرار میشود که میگوید: چه کسی میداند. شاید پایان آدمها روز مرگشان نباشد و پایان هر کس روزی باشد که دیگر هیچ کس دربارهاش حرف نمیزند.